BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part19
داشتم دو دو تا چهار تا میکردم که صدایی از بیرون غار اومد. اون صدای جین بود
جین- یوشی!
(هیجانزده)من- جین!
به بیرون غار دویدم، همینکه چشم بهش خورد خودمو تو بغلش انداختم.
من- اوه جین پیدامون کردی!
جونگکوکم کنارش بود، اون با جین اومده بود
جین- تو تنهایی!؟
من- نه با نامجونم.
جین- خب اون کجاست!؟
من- رفته شکار
جین- باید پیداش کنیم..
با عجله راه میرفت، من و جونگکوکم دنبالش دویدم.
من- هی هی چرا اینطوری میکنی! صبر کن چه خبر شده!
(فریاد گوش خراش)جین- نامجوووووووووووون
(عصبانی)من- هههی!
(فریاد)جونگکوک- رییس کیییییییییم
هر دو شون داشتن دنبال نامجون میگشتن و اصلا حواسشون به من نبود. رفتم سمت جونگکوک تا از اون بپرسم
من- هی جونگکوک دارین...
جین نذاشت حرفم و ادامه بدم و سریع دهنم و گرفت.
تلاش میکردم که دستش و از روی دهنم برداره اما فایده نداشت
جین- هیییش، یکی داره میاد
سکوت کردم. بین بوته ها داشت یکی سمتمون میومد. اون چی بود!
قلبم به شدت میزد و دستام سرد شده بود.
جونگکوک- رییس کیم!
درسته، اون نامجون بود که از بین بوته ها بیرون اومد.
نامجون- چیکار میکنی ولش کنین!
دهنش پر خون بود. معلومه، او الان از شکار برگشته و سیره. اما من نمیتونستم بیشتر از این بهش خیره بشم.
جین- نامجون!
جونگکوک- رییس!
هر دو به سمتش دویدن
نامجون- چتونه صداتون و گذاشتین روی سرتون!
جین- نامجون، شهر...
(نگران)نامجون- شهر چیشده؟!
جین- گرگینه ها حمله کردن!
(ناامید)نامجون- وای وای! نه!
ترسیدم. [یعنی برای تهیونگ اتفاقی افتاده بود!؟]
سرم و بالا گرفتم
(نگران)من- تهیونگ چی!
جین- نتونستیم اون و با خودمون بیاریم..
(بی قرار)من- یعنی چی!! جین جواب بده!
که دیدم جونگکوک پشتشو به ما کرد و شروع کرد به گریه.
به سمت جین خیز برداشتم و بازو هاشو توی مشتم فشردم. چشام داشتن از حدقه بیرون میزدن
(عصبانی، ترس)من- هی لعنتی، با توام.. تهیونگ کجاااااااااااااست!؟
جین سرش و پایین انداخت.
جین- فقط ما موندی. اونا شهر و آتیش زدن، فقط چند نفری که توی زیر زمین هاشون قایم شدن زنده موندن. تهیونگ بخاطر جیهوپ، شوگا و جیمین مرد.
داشتم دیوونه میشدم، من با اون راحت بودم. توی این سه روزی که دیده بودمش، از اخلاقاش خیلی خوشم اومد. هروقت میدیدمش، از همه غم و غصه های اطرافم فراموش میکردم. احساس میکردم اون همون کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم، همون کسی که با سرمای وجودش، برای من یکی گرما میشه. همون کسی که اخساس میکردم بیشتر از خانوادم بهش نیاز دارم.
از جین فاصله گرفتم. داشتم عقب عقب میرفتم که روی یک سنگی افتادم و نشستم.
به زمین خیره بودم که کم کم اشک از چشام جاری شد
(گریه آروم)من- اون زندس، قطعا اون زندس
#Part19
داشتم دو دو تا چهار تا میکردم که صدایی از بیرون غار اومد. اون صدای جین بود
جین- یوشی!
(هیجانزده)من- جین!
به بیرون غار دویدم، همینکه چشم بهش خورد خودمو تو بغلش انداختم.
من- اوه جین پیدامون کردی!
جونگکوکم کنارش بود، اون با جین اومده بود
جین- تو تنهایی!؟
من- نه با نامجونم.
جین- خب اون کجاست!؟
من- رفته شکار
جین- باید پیداش کنیم..
با عجله راه میرفت، من و جونگکوکم دنبالش دویدم.
من- هی هی چرا اینطوری میکنی! صبر کن چه خبر شده!
(فریاد گوش خراش)جین- نامجوووووووووووون
(عصبانی)من- هههی!
(فریاد)جونگکوک- رییس کیییییییییم
هر دو شون داشتن دنبال نامجون میگشتن و اصلا حواسشون به من نبود. رفتم سمت جونگکوک تا از اون بپرسم
من- هی جونگکوک دارین...
جین نذاشت حرفم و ادامه بدم و سریع دهنم و گرفت.
تلاش میکردم که دستش و از روی دهنم برداره اما فایده نداشت
جین- هیییش، یکی داره میاد
سکوت کردم. بین بوته ها داشت یکی سمتمون میومد. اون چی بود!
قلبم به شدت میزد و دستام سرد شده بود.
جونگکوک- رییس کیم!
درسته، اون نامجون بود که از بین بوته ها بیرون اومد.
نامجون- چیکار میکنی ولش کنین!
دهنش پر خون بود. معلومه، او الان از شکار برگشته و سیره. اما من نمیتونستم بیشتر از این بهش خیره بشم.
جین- نامجون!
جونگکوک- رییس!
هر دو به سمتش دویدن
نامجون- چتونه صداتون و گذاشتین روی سرتون!
جین- نامجون، شهر...
(نگران)نامجون- شهر چیشده؟!
جین- گرگینه ها حمله کردن!
(ناامید)نامجون- وای وای! نه!
ترسیدم. [یعنی برای تهیونگ اتفاقی افتاده بود!؟]
سرم و بالا گرفتم
(نگران)من- تهیونگ چی!
جین- نتونستیم اون و با خودمون بیاریم..
(بی قرار)من- یعنی چی!! جین جواب بده!
که دیدم جونگکوک پشتشو به ما کرد و شروع کرد به گریه.
به سمت جین خیز برداشتم و بازو هاشو توی مشتم فشردم. چشام داشتن از حدقه بیرون میزدن
(عصبانی، ترس)من- هی لعنتی، با توام.. تهیونگ کجاااااااااااااست!؟
جین سرش و پایین انداخت.
جین- فقط ما موندی. اونا شهر و آتیش زدن، فقط چند نفری که توی زیر زمین هاشون قایم شدن زنده موندن. تهیونگ بخاطر جیهوپ، شوگا و جیمین مرد.
داشتم دیوونه میشدم، من با اون راحت بودم. توی این سه روزی که دیده بودمش، از اخلاقاش خیلی خوشم اومد. هروقت میدیدمش، از همه غم و غصه های اطرافم فراموش میکردم. احساس میکردم اون همون کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم، همون کسی که با سرمای وجودش، برای من یکی گرما میشه. همون کسی که اخساس میکردم بیشتر از خانوادم بهش نیاز دارم.
از جین فاصله گرفتم. داشتم عقب عقب میرفتم که روی یک سنگی افتادم و نشستم.
به زمین خیره بودم که کم کم اشک از چشام جاری شد
(گریه آروم)من- اون زندس، قطعا اون زندس
- ۱.۹k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط